زینت اهل صفا، آمده عریان بدنی
زده فانوس دم از نور، ز یک پیرهنی
بعد مردن، بتن مرد خدا بر در دوست
جامه یی نیست برازنده تر، از بی کفنی
تاروپود تن زارت چو ز هم خواهد ریخت
گو قبا قطنی و مندیل نباشد فتنی
میشود چون کفن از خون تو، گلبندی چند
نازک اندامی و، تن پروری و، گل بدنی!
نیم رنگست بسی جامه هستی، غم نیست
نبود جامه اگر سوسنی و یاسمنی
نکنی گر سفر مکه و یثرب، چه غم است؟
طاق درگاه ضرور است که باشد مدنی!
شعله هرگز نشود جانب پستی مائل
روشنان را نبود میل بدنیای دنی
ساده دل باش، اگر نور و صفا می خواهی
که کم از نقش شود، آب عقیق یمنی
مشکن قدر خود از خنده بیجا واعظ
که گشودن لب خود نیست بجز خودشکنی
واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۱۵
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/124327