تن ز هم پاشید و، فکر پوشش آن میکنی ریش جو گندم شد و، اندیشه نان میکنی وقت پشت پا زدن شد، میزنی خود دست و پا وقت ترک سر رسید و، فکر سامان میکنی؟ تا جوانی زور بر ره کن، که ده زور دگر از عصا این قوت پا دستگردان می کنی این چنین کز کبر خود را می بری بر آسمان خویشتن را عاقبت با خاک یکسان میکنی شمع کاهد بیشتر، چندانکه تابان تر شود زینهار افزون مکن خود را، که نقصان میکنی بر سر راهی و، می جویی همان راه معاش بر لب گوری کنون، فکر لب نان میکنی بی جوی کردار، داری چشم رحمت از کریم تخم ناافشانده واعظ، فکر باران میکنی؟! واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۱۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/124328