از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی هر روز همی بینم رنجی و عنایی شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ دغایی گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر جز آنکه کند با من بیچاره جفایی تا چند کند جور و جفا با من عاشق ناکرده به جای من یکروز وفایی تا چند کشم جورش من بنده به دعوی یعنی که همی آیم من نیز ز جایی دانم که خلل ناید در حشمت او را گر عاشق او باشد بیچاره گدایی گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل گوید که مرا هست درین هر دو ریایی خورشید رخست او و سنایی را زان چه چون نیست نصیب او هر روز ضیایی سنایی غزنوی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۸۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/12493