داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم وز تو به جز غم تو نصیبی دگر ندارم هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم منمای درد هجر از این بیشتر که دانی از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم دردا که بر امید وصال تو در فراقت از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم انوری : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۰۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/15786