دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟ کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟ بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟ به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟ هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟ خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟ شهریان را به غریبان نظری باشد و من دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟ من و زلف تو قرینیم به سرگردانی من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟ دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟ اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/16968