حسن خوبان عزیز چندانست که رخ یوسفم به زندانست باش، تا او به تخت مصر آید که بخندد لبی که خندانست بگذارد ز دل زلیخا را گر چه مانند سنگ و سندانست گر چه باشد به شهر او راهت مرو آنجا، که شهر بندانست آن یکی را، که وصف می‌گویم گر ببینی هزار چندانست یاد آن زلف و یاد آن رخسار داروی جان دردمندانست طلب او ز ما کنید، که او بعد ازین همنشین رندانست مپسند آبروی خویش، که دوست دشمن خویشتن پسندانست از لب دیگری حدیث مگوی کاوحدی را لبش بد ندانست اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۰۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17060