چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟ چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟ کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟ حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست هزار جامهٔ پرهیز دوختیم و هنوز نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست ز دست زلف تو دل باز می‌توان آورد ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۲۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17081