گو: هر که در جهان به تماشا روید و گشت ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت تا او ز نقش چهرهٔ خود پرده بر گرفت ما نقش دیگران ز ورق کرده‌ایم گشت وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی اکنون نمی‌توان، که ز بام او فتاد تشت انصاف داد عقل که: در بوستان حسن دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت با دوست هر کجا که نشینی تفرجست خواهی میان گلشن و خواهی کنار دشت روزی شنیدمی به تکلف حدیث خلق عشق آمد، آن حدیث به یک باره در نوشت آسان بود به سوی کسان رفتن، اوحدی اندیشه کن که: گم نشوی وقت بازگشت اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۳۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17090