روی خود بنمود و هوش از ما ببرد طاقت و هوش از تن شیدا ببرد دل شکیب از روی خوب او نداشت زان میان بگذاشتیمش تا ببرد روی او چون دید نقش ما و من نام من گم کرد و رخت ما ببرد زین جهان من داشتم جان و دلی این به دست آورد و آن در پا ببرد من چنین در جوش و آتش ناپدید گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد دانش و دین مرا آن چشم ترک روز غارت بود، در یغما ببرد از دل من بود هر غوغا که بود پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد راه فردا بر گرفت از امشبم کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد تا قیامت هر که گوید سرعشق قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد جای آن هست ار کنی جوش و فغان اوحدی، کش عشق او از جا ببرد اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۸۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17138