فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد اگر آن چشم کمان کش به کمین برخیزد ای بسا خانه! که بر اسب شود تنگ و سوار تا سواری چو تو از خانهٔ زین برخیزد چشم و رخسار پریوش، که تو داری امروز روز فردا مگر از خلد برین برخیزد باغبان قد ترا دید و همی گفت به خود: سرو دیگر چه نشانیم؟ گر این این برخیزد بهر بوسیدن پای تو سر و روی مرا سر آن نیست که از روی زمین برخیزد تخت ضحاک تو داری، که دو گیسوی دراز چون دو مارت ز یسار و ز یمین برخیزد آنکه سرمست شبی پیش تو بتواند خفت نیست هشیار که تا روز پسین برخیزد قد و بالای چنان راست مخالف ز چه شد؟ با دل من که چو گویم: بنشین برخیزد ماه تا روی ترا دید و برو دل بنهاد بیم آنست که با مهر به کین برخیزد در سر زلف تو هر چینی شهری هندوست که شنید این همه هندو؟ که ز چین برخیزد اوحدی را به رخت دل نه شگفت ار برخاست که به روی تو عجب نیست که دین برخیزد اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۱۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17171