نمی‌بینم بت خود را، نمی‌دانم کجا باشد؟ دلم آرام چون گیرد؟ که جان از وی جدا باشد کسی حال دل مجروح من داندکه: همچون من به سودایی گرفتار و به دردی مبتلا باشد من اندر مذهب عشقش بزرگین طاعت آن دانم که سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد چو روی او نمی‌بینم نباشد دیده را سودی وگر خود خاک کوی او سراسر توتیا باشد به گرد دانهٔ خالش کسی گردد که روز و شب در آب دیده سرگردان بسان آسیا باشد نگارا، از وصال خویش ما را شادمان گردان اگر چه منصب وصل تو بیش از حدما باشد مراد اوحدی یکشب ز وصل خود روا گردان وزان پس گر دل او را برنجانی روا باشد اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۲۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17181