هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد درد دل برداد و درمانم نشد دوش راز عشق او بر مرد و زن قصد آن کردم که برخوانم، نشد صبر از آن دلدار و دوری زان نگار گر چه می‌گفتم که: بتوانم، نشد از شکایت‌ها که هست این بنده را یک سخن در گوش سلطانم نشد نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ ناله و زاری به کیوانم نشد کی فراموشم شود یادش ز دل؟ نقش او چون هرگز از جانم نشد خود نه او پیشم نمی‌آید به روز شب خیالش نیز مهمانم نشد بارها گفتم که: گر دستم دهد داد ازان دلدار بستانم، نشد اوحدی گفت: آن پری در عشق ما نرم شد خیلی، ولی دانم نشد اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17217