روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه بیگانه می‌کنی دگر، ای آشنا، ز خود؟ هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من پر بینم این محله و شهر و سرا ز خود وقتی به حال خود نظرم بود و این زمان گشتم چنان، که یاد نیاید مرا ز خود چون عاشق توام، چه برم نام خویشتن؟ چون درد من ز تست، چه جویم دوا ز خود؟ ای اوحدی، اگر نه جدایی ز سر کار او را بکوش تا نشناسی جدا ز خود غیر از تو هیچ کس نشناسم بلای تو سعیی بکن، که دور کنی این بلا ز خود اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۴۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17298