ای صبا، یار مرا از من بی‌یار بپرس زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس در میان سخن ار حال دل من پرسد عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس و گرش قصهٔ سرمستی من باور نیست گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس اوحدی گم شد، اگر منزل او می‌پرسی به خرابات رو و خانهٔ خمار بپرس اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۲۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17375