چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟ به رنگ چهرهٔ او گر نگه کند گل سوری ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟ اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم که: بامداد بخوری بکن ز عود و سپندش ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد به عقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش فگنده‌ام دل خود را چو خاک بر سر راهت که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش ز دور می‌نگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد به دست کوته ماه میوهٔ درخت بلندش اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۲۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17382