که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟ ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن نمی‌رسد نظر هیچکس به کنه کمالش مرا دلیست به حال از فراق صورت آن بت که هیچ چاره ندانم به جز نهفتن حالش سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم ز محنت شب هجران دیر باز چو سالش چه جای وصل؟ که بر آسمان رسم ز تفاخر گرم به خواب میسر شود حضور خیالش هزار فال گرفتم من از صحیفهٔ ایام چو نام دوست نیامد، نداشتیم به فالش به یاد دوست قناعت کن، اوحدی، که دل تو به روز وصل ندیدیم و نیست مرد وصالش اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۳۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17386