با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟ زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟ دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟ ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود دانم که شرمسار شوی از فعال خویش چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر نقش تو استوار کنم در خیال خویش جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود ای بس درودها که فرستد به آل خویش! ما را به خویش خوان و بر خویش بارده باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش گر در سرای دوست نیابی مجال خویش اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۴۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17396