گر بنگری در آینه روزی صفای خویش ای بس که بی‌خبر بدوی در قفای خویش ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش معذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۴۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17398