فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟ یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟ اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۷۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17427