تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم ز رنگ گونهٔ زردم چو روز گشت هویدا اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم درین فراق چه شبها که مردمان محلت ز نالهٔ من مسکین نخفته‌اند و نخفتم! چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم! دل مرا به سر زلف تابدار مشوران که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟ بیا، که مهرهٔ دل را به خار هجر تو سفتم اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۸۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17438