معراج ما به روح و روان بود صبح دم دیدار ما به دیدهٔ جان بود صبح دم آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز از چشم غیر اگرچه نهان بود صبح دم چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت پرواز من برون ز جهان بود صبح‌دم با جبرئیل عقل روانم، که شاد باد، از رفرف دماغ روان بود صبح دم جایی رسید فکرم و بگذشت، کندرو روح‌القدس کشیده عنان بود صبح دم طاوس جانم از هوس منتهای وصل بر شاخ سدره جلوه کنان بود صبح دم دریافتم ز قرب مکانی و منزلی کان جانه منزل و نه مکان بود صبح دم اندیشها که وهم هراسنده کرده بود با شوق گفتنم نه چنان بود صبح‌دم و آن سودها که نفس هوس پیشه جمع داشت در کوی عشق جمله زیان بود صبح دم او خود ثنای خود به خودی گفت: کاوحدی از وصف حال کند زبان بود صبح‌دم اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۹۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17446