گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟ به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟ که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من به خردهای چنان با تو ماجرا دارم ز آشنا دل مردم درست گردد و من شکسته دل شدن از یار آشنا دارم قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل به من مگوی، که من درد بی‌دوا دارم اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۱۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17473