دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح بوی پیراهن چو آوردی، ز اندامش مگو ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب مرد چون شوریده گشت، از خواب و ارامش مگو آنکه روی دوست دید، او را به کفر و دین چه کار؟ و آنکه مست عشق گشت، از باده و جامش مگو چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟ سینهٔ ما سوختست، از پخته و خامش مگو دوش میگفتی که: دانستم که خون من که ریخت؟ آنکه میدانی همانست، اوحدی نامش مگو اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۸۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17642