به نشاط باده چو صبح‌دم سوی بوستان گذری کنی بسر تو کین دل‌خسته را به نسیم خود خبری کنی ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو بچکد عرق ز جبین گل چو به روی او نظری کنی ز فراز قامت نازنین رخ نور گستر نازکت چو صنوبریست که بر سرش به مهندسی قمری کنی خنک آنزمان که به شیوه با من دل شکسته ز چابکی سخن عتاب درافگنی و کرشمه با دگری کنی دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبری که همیشه عربده با دلی و ستیزه با جگری کنی؟ صنما،ز دیدهٔ مرحمت به سرشک دیدهٔ من نگر گرت احتشام رها کند که نظر به سیم و زری کنی به امید وصل تو زار شد دلم ارنه نیست ضرورتی که بهر زه عمر عزیز در سر کار عشوه گری کنی همه روز روشن اوحدی شب تیره شد ز فراق تو تو به وصل خود چه شود اگر شب تیره را سحری کنی؟ اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۴۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17803