تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟ دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟ به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟ بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من ببینم تا: چو کار افتد مرا در کار من چونی؟ ز مهمان خیالت هر شبی صد عذر میخواهم که: با تقصیرهای دیدهٔ بیدار من چونی؟ بیازردی که من گفتم: بده زان لب یکی بوسه من این بسیار خواهم گفت، با آزار من چونی ز دست هندوی زلفت نمییارم که چشمت را بپرسم یکزمان، کای ترک مردم‌خوار من چونی؟ دلم بردی، نمگویی که: خود چون زنده‌ای بیدل غمت خوردم، نمیپرسی که: ای غم خوار من، چو نی گرم در صد بلا بینی مپرس از هیچ، سهلست آن چو پرسی این بپرس از من که: بی‌دیدار من چونی؟ منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزی نپرسیدی ز من: کای آشنای پار من، چونی؟ سرم بر آستان خویش میبینی، نمیگویی که: ای بر آستان کم ز خاک خوار من، چونی؟ مرو با هر بدآموزی، بترس از آه دلسوزی بپرس از اوحدی روزی که ای بیمار من، چونی؟ اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۵۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17807