زهی! حسن ترا گل خاک کویی نسیم عنبر از زلف تو بویی رخت بر سوسن و گل طعنه‌ها زد که بود این ده زبانی، آن دو رویی نیامد در خم چوگان خوبی به از سیب زنخدان تو گویی سر زلفت ز بهر غارت دل پریشانست هر تاری به سویی شدی جویای بالای تو گر سرو توانستی که بگذشتی ز جویی ز زلفت حلقه‌ای جستم، ندادی چه سختی می‌کنی با من به مویی؟ دل سخت تو چون دید اوحدی گفت: بدین سنگم بباید زد سبویی اوحدی مراغه‌ای : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۸۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/17836