ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست بتیرگی شده آشفته‌تر حقیقت شرع سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست ز دور چرخ شبی این سوال می‌کردم که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست گر آبروی نه در خاک کوش می‌طلبند چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق امیدوار چو طفلان بنون و القلمست ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح زمانه گفت که ای عاشقان سپیده‌دمست مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش میان لاغر او در کنار کم ز کمست ز لعل او شکری التماس می‌کردم که مدتی است که جانم مقید المست جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو که چون میان دهنم را وجود در عدمست خواجوی کرمانی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۵۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/18445