دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت آنرا که بود عالم معنی مسخرش دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت دلخسته‌ئی که کشته شمشیر عشق شد زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت مستسقی که تشنهٔ دریای وصل بود بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت خواجوی کرمانی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۱۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/18500