بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود رفت و صد باره از آن سوخته‌تر باز آمد هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری همره قافلهٔ باد سحر باز آمد عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر می‌زد همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد خواجوی کرمانی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/18625