مرا سال بگذشت برشست و پنج نه نیکو بود گر بیازم به گنج مگر بهره بر گیرم از پند خویش بر اندیشم از مرگ فرزند خویش مرا بود نوبت برفت آن جوان ز دردش منم چون تن بی‌روان شتابم همی تا مگر یابمش چویابم به بیغاره بشتابمش که نوبت مرا به بی‌کام من چرا رفتی و بردی آرام من ز بدها تو بودی مرا دستگیر چرا چاره جستی ز همراه پیر مگر همرهان جوان یافتی که از پیش من تیز بشتافتی جوان را چو شد سال برسی و هفت نه بر آرزو یافت گیتی برفت همی‌بود همواره با من درشت برآشفت و یکباره بنمود پشت برفت و غم و رنجش ایدر بماند دل و دیدهٔ من به خون درنشاند کنون او سوی روشنایی رسید پدر را همی جای خواهد گزید برآمد چنین روزگار دراز کزان همرهان کس نگشتند باز همانا مرا چشم دارد همی ز دیر آمدن خشم دارد همی ورا سال سی بد مرا شصت و هفت نپرسید زین پیر و تنها برفت وی اندر شتاب و من اندر درنگ ز کردارها تا چه آید به چنگ روان تو دارنده روشن کناد خرد پیش جان تو جوشن کناد همی‌خواهم از کردگار جهان ز روزی ده آشکار و نهان که یکسر ببخشد گناه مرا درخشان کند تیره گاه مرا فردوسی : شاهنامه : پادشاهی خسرو پرویز : بخش ۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/1873