من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم کارم از دست برون رفت که گیرد دستم دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت بیخود آوردم و در حلقهٔ زلفت بستم این خیالیست که در گرد سمند تو رسم زانکه چون خاک بزیر سم اسبت پستم هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم من نه امروز بدام تو در افتادم و بس که گرفتار غم عشق توام تا هستم تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم بیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم گرکنم جامه به خونابه نمازی چه عجب که ز جان دست بخون دل ساغر شستم باز خواجو که مرا کوفته خاطر می‌داشت برگرفتم ز دل سوخته و وارستم خواجوی کرمانی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۳۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/18919