امروز که من عاشق و دیوانه و مستم کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم ای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقی تا باده پرستی کنم و خود نپرستم با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر برخاستم از بند خود و خوش بنشستم گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم می‌برد دلم نرگس مخمورش و می‌گفت کای همنفسان عیب مگیرید که مستم رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی باز آی که از دست تو برخاک نشستم چون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودم از کفر سر زلف تو زنار ببستم در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت با این همه از چنبر زلف تو نجستم تا در عقب پیر خرابات نرفتم از درد سر و محنت خواجو بنرستم خواجوی کرمانی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۳۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/18920