به آفتاب جهانتاب سایه پرور تو بتاب طره مهپوش سایه گستر تو که من بمهر رخت ذره‌ئی جدا نشوم گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو بخال خلدنشینت که روز و شب چو بلال گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو که طوطی دل شوریده‌ام بسان مگس دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو به لحظه‌ئیکه کشد تیغ تیز پیل افکن دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات بود دلم متعطش به آب خنجر تو بدان خط سیه دود رنگ آتش پوش که در گرفت بگرد مه منور تو که من بروز و شب آشفته و پریشانم از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو بخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهد که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو که چون بخاک برند از در تو خواجو را بهیچ باب نجوید جدائی از در تو خواجوی کرمانی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۷۷۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/19066