چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده وانگه کمینه خادم او عنبر آمده چشمت به ساحری شده در شهر روشناس زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان و آب حیات در دهن ساغر آمده ای سرو سیمتن ز کجا می‌رسی چنین دستی بساق بر زده و خوش برآمده من همچو جام باده و شمع سحرگهی هر دم ز دست رفته و از پا درآمده هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک در چشم هجر دیدهٔ من اختر آمده بیرون ز طرهٔ تو شبی کس نشان نداد بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده از سهم نوک ناوک خونریز غمزه‌ات مو بر وجود من چو سر نشتر آمده بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده خواجوی کرمانی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۱۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/19097