صبح وصل از افق مهر بر آید روزی وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی دود آهی که بر آید ز دل سوختگان گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی می‌رسانم بفلک ناله و می‌ترسم از آن که دعای سحرم کارگر آید روزی عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم خبری سوی من بیخبر آید روزی بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر گرم آن جان جهان در نظر آید روزی همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز که گل باغ امیدت ببر آید روزی خواجوی کرمانی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۶۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/19149