پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی قدحی می مغانه به من آر، تا بنوشم که دگر نماند ما را سر توبهٔ ریایی می صاف اگر نباشد، به من آر درد تیره که ز درد تیره یابد دل و دیده روشنایی کم خانقه گرفتم، سر مصلحی ندارم قدح شراب پر کن، به من آر، چند پایی؟ نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین، نه دنیی منم و حریف و کنجی و نوای بی‌نوایی نیم اهل زهد و توبه به من آر ساغر می که به صدق توبه کردم ز عبادت ریایی تو مرا شراب در ده، که ز زهد تو به کردم ز صلاح چون ندیدم جز لاف و خودنمایی ز غم زمانه ما را برهان ز می زمانی که نیافت جز به می کس ز غم زمان رهایی چو ز باده مست گشتم، چه کلیسیا، چه کعبه؟ چو به ترک خود بگفتم، چه وصال و چه جدایی؟ به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم چو به صومعه رسیدم همه یافتم دغایی چو شکست توبهٔ من، مشکن تو عهد، باری به من شکسته دل گو که: چگونه‌ای؟ کجایی؟ به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که برون در چه کردی، که درون خانه آیی؟ در دیر می‌زدم من، ز درون صدا بر آمد که: درآی، ای عراقی، که تو خود حریف مایی فخرالدین عراقی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۹۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/19511