پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان می‌آورد کشاکش عشقم کشان کشان جان زار و تن نزار شد از بس که می‌رسد جور فلک برین ستم دلبران بر آن چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ باز آی تا به پای تو ریزم روان روان ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب بسته است بهر کشتن اسلامیان میان داغی که میهنی به دل از دست آن نگار ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن محتشم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۵۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/22200