چه خوش بودی اربادهٔ کهنه سال شدی بر من خسته یکدم حلال که خالی کنم سینه را یک زمان ز غمهای پی در پی بی‌کران رود محنت دهر از یاد من شود شاد این جان ناشاد من به یادم نیاید، به صد اضطراب کلام برون از حد و از حساب به افسون ز افسانه، دل خوش کنم مگر ضعف پیری، فرامش کنم بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس رها کرده بینم سگی از مرس غم و غصه را خاک بر سر کنم دمی لذت عمر نوبر کنم ندانم درین دیر بی‌انتظام که محنت کدام است و راحت کدام بهائی، دل از آرزوها بشو که من طالعت می‌شناسم، مگو اگر باده گردد حلالت دمی گریزد همان دم، از آن خرمی نیابی از آن جز غم و درد و رنج بجز مار ناید به دستت ز گنج فروبند لب را از این قیل و قال مکن جان من، آرزوی محال شیخ بهایی : دیوان اشعار : مثنویات پراکنده : شمارهٔ ۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/22661