چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی دست در آغوش او بی‌زحمت پیراهنش دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش وصل و هجر دوست می‌کوشند هر یک تا کنند دست او در گردنم یا خون من در گردنش با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش سیف فرغانی بدو نامه نمی‌یارد نوشت ای صبا هر صبحدم می‌بر سلامی از منش سیف فرغانی : دیوان اشعار : غزلیات (گزیدهٔ ناقص) : غزلیات (گزیدهٔ ناقص) : غزل شمارهٔ ۶۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/22865