میفشان جعد عنبر فام خود را ببین دلهای بی آرام خود را سپردم جان و بوسیدم دهانت به هیچ آخر گرفتم کام خود را به دشنامی توان آلوده کردن لب شیرین درد آشام خود را دلم در عهد آن زلف و بناگوش مبارک دید صبح و شام خود را در آغاز محبت کشته گشتم بنازم بخت نیک انجام خود را زبان از پند من ای خواجه بر بند که بستم گوش استفهام خود را ز سودای سر زلف رسایش بدل کردم به کفر اسلام خود را من آن روزی که دل بستم به زلفش پریشان خواستم ایام خود را به عشق از من مجو نام و نشانی که گم کردم نشان و نام خود را فروغی سوختم اما نکردم ز سر بیرون خیال خام خود را فروغی بسطامی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/23009