چندان به سر کوی خرابات خرابم کاسوده ز اندیشهٔ فردای حسابم گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم افسانه دوزخ همه باد است به گوشم تا ز آتش هجران تو در عین عذابم آه سحر و اشک شبم شاهد حال است کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم نخجیر نمودم همه شیران جهان را تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق تا برده ز دل سلسلهٔ موی تو تابم گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم ساقی فکند کاش به دریای شرابم بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم تا جام شراب آمد و برداشت حجابم گفتم که به شب چشمهٔ خورشید توان دید گفت ار بگشایند شبی بند نقابم از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی شکردهنان هیچ ندادند جوابم فروغی بسطامی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/23313