ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد چو روز وصل توام در خیال میگذرد جهان برابر چشمم سیاه میگردد چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن مرا که عمر چنین در ملال میگذرد خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست که در حوالیش آب زلال میگذرد ز بوی زلف توام روح تازه میگردد سپیده‌دم که نسیم شمال میگذرد من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات که بر دماغ چه فکر محال میگذرد غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید وزین حدیث بسی ماه و سال میگذرد عبید زاکانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/23581