من دوستدار روی خوش و موی دلکشم مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم من آدم بهشتیم اما در این سفر حالی اسیر عشق جوانان مه وشم در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم شیراز معدن لب لعل است و کان حسن من جوهری مفلسم ایرا مشوشم از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم شهریست پر کرشمه ی حوران ز شش جهت چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم حافظ : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2467