اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود خدای را بستودم، که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود همه به تنبل و بند است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود بنفشه‌های طری خیل خیل بر سر کرد چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری ز لب فرو شود و از رخان برآید زود رودکی : قصاید و قطعات : شمارهٔ ۴۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/25228