آمد ندا از آسمان جان را که بازآ، الصلا
جان گفت ای نادی خوش، اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه ای ندا، هر دم دو صد جانت فدا
یک بار دیگر بانگ زن، تا برپرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما، بردی قرار از جان ما
آخر کجا میخوانیام، گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان، بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان، تا جان برآید بر علا
تو جان جان افزاستی، آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی مینهی، این کی بود شرط وفا؟
آوارگی نوشت شده، خانه فراموشت شده
آن گندهپیر کابلی، صد سحر کردت از دغا
این قافله بر قافله، پویان سوی آن مرحله
چون برنمیگردد سرت؟ چون دل نمیجوشد تو را؟
بانگ شتربان و جرس، مینشنود از پیش و پس
ای بس رفیق و همنفس، آنجا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما، مست و خوش و بیهوش ما
نعرهزنان در گوش ما، که سوی شاه آ ای گدا
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۷
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/2641