نمی‌داند مه نامهربانم که دور از روی خویش بر چسانم چو زلف بی‌قرارش بی‌قرارم چو چشم ناتوانش ناتوانم برو باد و گدایی کن به کویش بگو با آن مه نامهربانم که گر چه می‌نهی بار فراقم و گرچه می زنی تیغ زبانم هنوزم دردت اندر سینه باشد اگر در خاک ریزد استخوانم بپوش از شمع حال سوز خسرو که تا گوید که شبها بر چه سانم امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات (گزیدهٔ ناقص) : گزیدهٔ غزل ۴۹۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/26488