دیدم سحر آن شاه را، بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم، من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم، گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چی است این ای فلان؟ گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان، بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهیی، در دیگ جان جوشیدهیی
از جان و دل نوشش کنم، ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من، بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان، کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج، هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کی چشم بد دور از شما
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۲
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/2656