نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی مفروش لذتش را به حیات جاودانی ز طرب مباش خالی می‌رود خواه و ساقی که غنیمتست و دولت دو سه روز زندگانی غم نیستی و هستی نخورد کس که داند که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی مکن ای امام مسجد من رند را ملامت چو به شهر می‌پرستان نرسیده‌ایی چه دانی؟ چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی تو و زهد خرقه پوشان من و دیر درد نوشان به تو حال ما نماند تو به حال ما نمانی بخدا که رشکم آید به رخش ز چشم خود هم که نظر دریغ بماند ز چنان لطیف رویی امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات (گزیدهٔ ناقص) : گزیدهٔ غزل ۵۹۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/26591