رستم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا زنده و مرده وطنم، نیست به جز فضل خدا رستم ازین بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا قافیه و مغلطه را، گو همه سیلاب ببر پوست بود، پوست بود، درخور مغز شعرا ای خمشی مغز منی، پردۀ آن نغز منی کمتر فضل خمشی، کش نبود خوف و رجا بر ده ویران نبود عشر زمین، کوچ و قلان مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من؟ تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا؟ مرد سخن را چه خبر، از خمشی همچو شکر خشک چه داند چه بود، ترلللا ترلللا آینه‌ام آینه‌ام، مرد مقالات نه‌ام دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما دست فشانم چو شجر، چرخ زنان همچو قمر چرخ من از رنگ زمین پاک‌تر از چرخ سما عارف گوینده بگو، تا که دعای تو کنم چون که خوش و مست شوم، هر سحری وقت دعا دلق من و خرقۀ من، از تو دریغی نبود وان‌که ز سلطان رسدم، نیم مرا نیم تو را از کف سلطان رسدم، ساغر و سغراق قدم چشمۀ خورشید بود، جرعۀ او را چو گدا من خمشم خسته گلو، عارف گوینده بگو زان‌که تو داود دمی، من چو کهم، رفته ز جا مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2662