طوق جنون سلسله شد، باز مکن سلسله را لابه‌گری می‌کنمت، راه تو زن قافله را مست و خوش و شاد توام حاملۀ داد توام حامله گر بار نهد، جرم منه حامله را هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر؟ هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را؟ می‌کشد آن شه رقمی، دل به کفش چون قلمی تازه کن اسلام دمی، خواجه رها کن گله را آنچه کند شاه جفا، آبله دان بر کف شه آن که بیابد کف شه، بوسه دهد آبله را همچو کتابی‌ست جهان، جامع احکام نهان جان تو سردفتر آن، فهم کن این مسئله را شاد همی‌باش و ترش، آب بگردان و خمش باز کن از گردن خر، مشغلۀ زنگله را مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2664